۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

محصور در آزادی

بیایید فرض کنیم که محدودیت های ما ، مثل حصاری است که به دور زندان ما کشیده شده. سال هاست که به نحوه های مختلف و با رنگ ها و لعاب های متعدد در این زندان ادامه حیات می دهیم. گاهی حصار ها به دیوار تبدیل میشوند ، گاهی ما را در انفرادی می اندازند ، گاهی در حیاط زندان برایمان چلوکباب سرو می کنند ، اما هیچ وقت حصار ها را بر نمی دارند ، فکر نمی کنم که سعیشان را هم بکنند. اما چه چیزی باعث شده که این شرایط جهنم وار مرا به خودش جذب کند ؟ چرا من آن چنان مشتاق رفتن به جایی آزادتر ، البته تقریبا آزادتر ، ( جایی که حصار هایش خیلی دور تر است ، یا شاید در داخل زندان به چیزی مشغولمان کرده اند ) نیستم ؟
بیاید فرض کنیم که ما مدت هاست در زندانیم ، در حالی که به دورمان حصاری عظیم کشیده شده است . ما در سوگ ندیدن آن طرف حصار و آزادی از زندان می گرییم و تمام تلاش خود را می کنیم تا از این جهنم دره رها شویم . در آرزوی دیدن آن طرف حصار دست به هر کاری می زنیم . جان می کنیم ، سعی می کنیم از روی حصار های بپریم ، از دیگران کمک می خواهیم و یا ... . حالا باز هم چشمانتان را ببندید و خود را در حالی ببینید که حصار ها باز شده است . چه حالی دارد ؟ شگفت انگیز . قابل تصور نیست . هیچ لحظه ی دیگری را نمی توانیم با آن مقایسه کنیم ، حس آزادی .
حالا ما از حصار های خراب حرکت می کنیم و به " فضای آزاد " می رسیم . اما بعد از تجربه ی خوشی های بعد از آزادی ( که هیچ یک به اندازه " لحظه ی آزادی " نیست ) متوجه خواهیم شد که آن بیرون هم کسی ما را در حصار گذاشته ، منتها حصاری بسیار بزرگ تر .
به اعتقاد من هیچ کس بیش از کسانی که در جنبش های شکست خورده ای مثل بهار پراگ و یا می 68 شرکت داشته ، طعم آزادی را نچشیدند . به نظرم بعد از پایان بهار آزادی ، دوران به وجود می آید به نام بهار تصنعی. آزادی آرایشه کرده . تمام ارزش آزادی فعلا موجود ، در تلاش برای آن ، و در " لحظه ی آزادی " نهفته است ، نه در ادامه ی آزادی.
مهم نیست که با من درباره ی آینده ی آزادی موافقید یا نه، آن را بعدا می فهمیم. اما نکته ی مهم را ایوان کلیما در کتاب روح پراگ می گوید. آن هم سال زندگی کردن ، محصور دور اردوگاه نازی ها ، رنج کشیدن ، شکنجه شد ، غذای بد و ... ، به احساس یک لحظه ، و فقط احساس آنی لحظه ی آزادی می ارزید .
مهم نیست که با من درباره ی آینده ی آزادی موافقید یا نه . بیاید دوباره لحظه ای چشمانمان را ببندیم.
کلیما راست می گوید. بعدش مهم نیست.برای آن احساس آزادی ، آن لحظه ی پایان محصور بودن، می ارزد که سال ها در رنج و محدودیت در زندان باشیم .
شاید به همین دلیل است که من زندگی در زمستان محصور را ، ترجیه می دهم به یک بهار تصنعی.
برای آن لحظه ی لعنتی آزادی

7 نظرات:

tafa گفت...

یه زمان اکبر اعلمی رو آورده بودیمش دانشگاه، سطح صحبتاش پایین بود ، اما اون موقع که شروع کرد به فحش دادن به شورای نگهبان و جنتی و در لفافه به آقا، یه شور و شوق عجیبی به بچه ها دست داد، یه توهم کوتاه آزادی دلچسب
یه کم آشفته نوشتی ها، نتونستم نظر خودتن رو درست بفهمم
اما جدا از اون ، قاطی کردن احساسات با مفاهیم دقیقی مثل آزادی( از جمله آزادی مثبت و منفی و ..) خطرناکه فکر نمیکنم اساساً زندگی در یک جامعه آزاد احساس خاصی به آدم دست بده، اون قسمت سلبی ماجرا( رها شدن از یک رژیم اقتدارگرا) ست که احساسات بر انگیزه.
قرار نیست از جامعه آزاد برای ارضا احساسات مقطعی استفاده کنیم،
اونموقع محکومیم که هی انقلاب کنیم، به پاچه این و اون بپریم و ...
جامعه لیبرال اتفاقاً قراره یه جای بیمزه باشه( که صدای کسی مثل نیچه رو در میاره)
من هم در نهایت ترجیح میدهم در یک جامعه بیمزه آزاد زندگی کنم تا یک افق هیجان انگیز تصنعی( نفهمیدم منظور خودت هم این بود؟)

میثم الله‌داد گفت...

نسبیت در آزادی همیشه موج خواهد زد. پس به قول تو بسته به این است که حصارها کجا هستند. آزادی مطلق نیست. ولی دیدن حصارها و یا دیوارها در جلوی چشمانمان عذاب آور است.
من آزادی را یک لحظه‌ی مطلق نمی‌بینم. درست است که در یک لحظه ارگاسم روحی می‌شویم و سختی‌ها را فراموش می‌کنیم.
من آزادی را نوشیدن یک فنجان چای داغ در یک هوای باز می‌بینم، وقتی تا چشم کار می‌کند خبری از حصار نیست. نه این که حصاری نباشد، که همیشه حصاری هست وقتی وجودهای مختلف امکان می‌یابند. و آزادی مطلق زمانی است که زمان نیست. مکانی است که مکانی نیست. که زمان و مکان نسبی هستند.
آزادی مطلق، آزادی مطلق است. وجودها همه یکی است و هر چه هست اوست.
و به نظر من همه‌ی تلاش‌ها برای آزادی رمزآلود و غبارگرفته‌ای است که دیده نمی‌شود و مبهم است.

Aran گفت...

تافا

نه نه . اصن بحث سر این نیست که ما بریم انقلاب کنیم برای یک لحظه ی شهوانی . من میگم حرکت ما ، چه انقلاب چه اصلاح ، باید به سمت آزادی طولانی مدت و شاید هم علی الابد پیش بره. اما به نظر من اون آزادی دراز مدت ، بعد از گذشت زمان کم ، ارزشش رو از دست می ده ، و به قول تو بی مزه می شه. پس ما میریم به سمت آزادی طولانی ، اما یک جامعه ی بی مزه نصیبمون می شه . پس نهایت لذت ما نه در زمان آزادی بی مزس ، بلکه در تلاش برای آزادی و لحظه ی آزادی ماست .
اتفاقن من میگم این افق اصلا و ابدا هیجان انگیز نیست . و حرف من دقیقا همین جاست : یک جامعه ی بی نزه ، همون افق هیجان انگیز تصنعیه

tafa گفت...

اکی
پس باید بدون توهم حرکت کنیم./ بدون چشمداشت به احساس خاصی..
ممنون ضمناً

ZoHrE گفت...

موافقم
ولی نمی دونم چقدر و تا کجا و تا کی بتونم بر سر این پیمان بمانم
از خودم مطمئن نیستم
راستی یاد نوشته های کوندرا افتادم
که همیشه مهاجرینش بهتر از ساکنین به نظر میان

میثم الله داد گفت...

But it was only fantasy.
The wall was too high,
As you can see.
No matter how he tried,
He could not break free.
And the worms ate into his brain.

نویسنده مهمان گفت...

اصولا باهات موافق نیستم.
به قول میثم ممکنه آینده ی آزادی غبارآلود باشه ولی دلیل نداره که ما زندگی در زمستان محصور را ، ترجیح بدیم به یک بهار به قول تو تصنعی.
هرچقدر بخوای بیشتر به زندگی تو زمستان محصور ادامه بدی مطمئن باش فاصله ت با اون لحظه ی لعنتی آزادی بیشتر می شه .این نوع تفکر باعث می شه که هیچوقت به گرد پای آزادی هم نرسی .
راهی که باید رفت رو نباید طولانی کرد و البته حماقت هم نباید کرد. باید راه رو از چاه تشخیص داد. که اگه رعایت نکنیم مثه بازی ماروپله مارو برمی گردونه به اول راه

.....

اگه آزادی بی مزه بشه
مطمئن باش اون آزادی نیست یعنی از اول هم نبوده .یه قاقالی لی بوده برای فریبمون که نفهمیم تو یه زندان بزرگتر افتادیم

یاد فیلم نمایش ترومن افتادم