۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

روح لویی را در استالین دماندیم

..... شما عده ای را دستگیر می کنید . آن هایی که دستگیر شده اند از عناصر نظام مقدس شما هستند ، اما بعد از مدتی آن ها از زندان به دادگاه آورده می شوند و اعتراف می کنند که یک غاز ، یا شایدهم کرگدن هستند . شما به رئیس تلویزیون دستور می دهید که برود و از مردم گزارش تهیه کند . یا شاید هم گزارش رادیویی . مردم اعلام می کنند که از این وضع خسته اند و خواهان اجرای عدالتند . مردم می گویند که باید قانون رعایت شود. نخبگان سیاسی ، کارشناسان و دلسوزان نظام اعلام می کنند که ملاک تبعیت قانون است. اما عده ای دلسوز تر ، اعلام می کنند که ملاک شمایید. شما حرفی نمی زنید اما دستور می دهید که به بعضی ابهامات به وجود آمده پاسخ داده شود. گروه ها تحقیق را آغاز می کنند. بعد از زمان مشخص ، اعلام می شود که مسائلی بوده اما اگر بوده ما نبودیم ، خود سر بوده . رئیس تلیویزیون می رود از مردم می پرسد که حالا در چه حالید ؟ آن ها اعلام می کنند که ناراحتند و خواهان اجرای قانوند . رئیس تلویزیون می رود پیش نخبگان و دلسوزان نظام ، آن ها اعلام می کنند ملاک همه ی ما باید قانون باشد . باز هم پیش دلسوز تر ها می رویم . آن ها می گویند که ملاک شمایید . شما حرفی نمی زنید اما در دل خود بین این دو گقته علامت مساوی گذاشته و به طرق مختلف فریاد می زنید که " قانون یعنی من "
تبریک می گویم ، شما دبیر اول استالین هستید ....

بر اساس داستانی واقعی از نظام مقدس شوروی !

3 نظرات:

ناشناس گفت...

louie? لویی؟

مصطفی موسوی گفت...

اینها شاگردهای خوبی هستن
حتی از استاد پیشی میگیرن گاهی
.
روسها دوبچک رو از پراگ بردن روسیه ، شکنجه اش کردن ، هرویین بهش تزریق کردن و مثل اخلافشون در ایران او رو جلوی دوربین تلویزیون نشوندن تا اعتراف کنه که غاز یا کرگدنه . ولی انقدر شعور داشتند که کت و شلوار تنش کنند ، سر و وضعشو مرتب کنند ، صورتشو اصلاح کنند تا نمایش قابل باور تر بشه
.
بيست سال بعد با ظهور گورباچف در شوروی اين طنز سياسی بر سر زبان‌ها می‌چرخيد که «گورباچف با دوبچک چه فرقی دارند؟
.
میبینی دارن بیخود خودشونو خسته میکنن،، چون درسشونو کامل نگرفتن
.
چند سال دیگه اینها هم سوال مشابهی از خودشون خواهند داشت شک نکن

ZoHrE گفت...

یه جوکه؟ حکایته؟
نمی دونم چیه
میگن طرف میره توی خیابون شروع میکنه داد زدن که مردم بدویین فلان جا دارن مثلا تلوزیون مجانی میدن، جمعیتی راهی میشن، نیم ساعت بعد از همونجا رد میشده می بینه یه صف طولانیه
می پرسه چه خبره؟ میگن تلوزیون مجانی میدن
خودشم میره آخر صف می ایسته
شده حکایت اینا
گاهی با خودم فکر می کنم، اینا انگار خودشون هم دارن کم کم دروغهای خودشون رو باور می کنن